در من خرابه ایست که فقط جای جغد هاست / بیخوابی از هزار جهت زوزه میکشد

۱۴۰۰ شهریور ۱۰, چهارشنبه

ترس ‏ها

کاش شب ها به روز های بعد وصل بودن . کاش این بین خواب عمیق مرگ باری نمیرفتم و تمام انگیزه های یک روز پر از کلافگی رو فراموش نمیکردم . نمیدونم چرا کندن از این رخت خواب اینقدر سخت بوده همیشه . درک نمیکنم چسبناکی این نکبت ِ گیج و گم رو وقتی میدونم روز تازه ای شروع شده . چرا پلک هام از سیاهی خسته نمیشن ؟ شاید با اولین اشعه های اول صبح ترس های تازه اتاق رو پر میکنن و جسدی حامل روح ِ بی‌جون و کلافه‌ی من در باتلاق لزج تشک از دیشب عرق شده . 
بار سردرگمی یه طرف عقل رد داده یه طرف . سیاهی رفاقتانه کنار پام قدم میزنه و عطر چمن های تازه زده شده خاطراتم رو پر میکنه ، انگار نه انگار ته باتلاق جای ذره‌های نور نیست .


اشعه‌های تازه‌ی ترس از دیشب در راه بودند تا به تو برسند . بیدار شو ! بغض ناشتا را قورت بده، از تخت لزج‌ات پایین بیا ؛ گنجشک‌ها برای تو نمیخوانند پس در آینه راستش را به خودت بگو : 

تو غباری از ستاره‌هایی و ذره ای از یک بوی گس پاییزی، بیخود و بیهوده بر دست و پای تقدیرت التماس نکن . یک لحظه بنشین ، نفست را حبس، سرت را بالا و نفس را بیرون بده ؛چشمانت را باز کن و ترس‌های امروز رو ببین . 
و نترس

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر