در من خرابه ایست که فقط جای جغد هاست / بیخوابی از هزار جهت زوزه میکشد

۱۳۹۲ آذر ۲۱, پنجشنبه

دوری هایم


اینقدر با خیالت قدم میزنم
تا جاده ی جدایی سر برسه
تا بارون دلتنگی بند بیاد
اینقدر با خیالت قدم میزنم
تا
بیایی ...


. . .

۱۳۹۲ آذر ۲۰, چهارشنبه

شروعی برای شروع کردن هام

معمولن بر میگردی به عقب ، چیزی جا مونده یا گم کردی ... میخوایی یادت بیاد چطور بود که میخندیدی ...
جاده هایی هست عزیزم که پس زده راه رو ... میخواد جنونی برام بسازه با فراموشی ... چیزی جا به جا نشده ؟
قرار چی بود ؟ یادم هست . یادت باشه بعد از ظهر ها روکه بیدار شدی بجنگی تا فردا کنارم باشی و گرم بشیم ... میبینم هوا سرده .
میفهمم خستگی رو رد کردیم بی اینکه برسیم به آرامش ... مغز هامون یخ زده خیلی بی انصافیه ... تهش ولی مبهمه و همین دلیلمون برای ادامه ست ...
پس
شروع میکنم با کمی مکث روی خاطرات ...
با
من
" باش " 

۱۳۹۲ خرداد ۸, چهارشنبه

۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

دی 90

صدایی در گوشم ...

او کیست ؟ قسمتی از " ما "

کجاست ؟  نزدیک دلم و دور از دستم ...

چه میگوید ؟ شعری که فاصله ها را قورت داده ...

چه شعری ؟ لالایی ناب که سنگینی هاییم را خوابانده ...

کجا میرود ؟ سر نوشت ...

اصلا چرا اینجاست ؟ اتفاق - اشتباه انگشتم بین فاصله ای کوتاه ! -

چه میخواهید ؟ تپش قلبمان با غم ها و شادی هایش زیر مهتابی مشترک ...


امشب 
صدایی در گوشم ...

فردا 
نگاهی در چشم ...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه


دلم هوس یه دوست کرده. یه دوست خسته و بی دغدغه... یه آدم تنها . براش مهم نباشه چی سرم میاد آخرش یا چقدر کار ها و رفتارم عجیبه... غلط و درست راه رو برام توضیح نده. یه دوست باشه... فقط کنارم باشه  و قدم بزنیم توی طوفان و هی به ساعتش نگاه نکنه... پاچه شلوارش خیسی های زمینو با خودش بکشه اما متوجهش نشه... سرش رو به بالا و فکرش خالی از فردا و دیروز... ساعت ها بهش زل بزنم  و نپرسه چی تو سرمه... ازم بخواد هوا رو پیش بینی کنم و وقتی اشتباه از آب در اومد بلند بلند بهم بخنده. نقاشی هامو با احتیاط به دیوار اتاقش بزنه... براش مهم نباشه تصمیمم برای آینده چیه... فقط کنارم قدم بزنه... سر به هوا... نفس عمیق بکشه و اعتراف کنه دیشب عین احمقا تا صبح گریه می کرده... نگاهش نکنم و بگم " هووووم ... منم همینطور! "
این هوا... این دل... یه دوست می خواد...
... 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

پرتاب به بچگی


کسی چیزی از من یادش نیست...

کودکی ام زود گذشت و تنهایی هایم ته باغ زیر آخرین گلدان ترک خورده 
مادربزرگ جا مانده...

حالا که بزرگ شدم دلم خاک بازی با شکسته های آن گلدان میخواهد...

چقدر صحنه توی خواب هام هست برای عکس گرفتن...

به شیرینه خودت بخون


چند تا دلنوشت تلخ توی کاغذ های مچاله گوشه اتاق روی دستم مونده....حتا نمی خوام تو بخونیشون... می خوام باز با شیرینی ِ آرامشی که از چشمام برات سرازیر میشه شب هاتو سر کنی... اما مثل اینکه تو هم به تلخی دلنوشته هام لبخند میزنی.... جالبه ! انگار چیزی جز تو نیستم....!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

درباره ی چیزی که نمیدونم...


نمیدونم دارم زندگی می کنم یا نه.... چیزی برام اهمیت نداره جز گذشتن روز هام... جز اینکه شبم صبح بشه و با بیحالی  برم سرکلاس و با چند تا ادم سر و کله بزنم... تا آخرین لحظه تنبلی کنم و سعی کنم بپیچونم.... سعی کنم نفهمم داره دیر میگذره... با همه بد نبودنش کند میگذره... می خوام سر خودمو گرم کنم به رویا هام و دلخوشی هایی که خیلی خیلی دورن از من .... البته فکر نمیکنم حالت جدیدی باشه برام... فقط الان خیلی چیز ها خوب نشون میده... یا شایدم از یه وضعیت خیلی بد و پر دردسر و پر تشنج گذشتم که احساس آرامش میکنم... آره... فقط از بدتر رسیدم به بد.... ولی همینم میتونه خوب باشه... فرصت باشه خستگی در کنم...
همه چیز داره حوصلم رو سر میبره... همه چیز یک نواخته...  تنها چیزی که خوب و متنوع به نظر میرسه حال منه... توی روز هام یا خوابم یا توی خیابون در حال دویدن... چون زیاد تر از وقتم خوابیدم ... همه که بیدارن من می خوابم و وقت خواب بیدارم.... موقعی که عجله دارم با بیحالی قدم میزنم و دست خودم هم نیست  و وقتی که زمان زیادی دارم از روی هیجان میدوم...!!
چیزی که اذیتم میکنه تنها بودنمه.... همون تنهایی که سال هاست حس میکنم... بدون دوست ... بدون خوانواده... و بدون بودن کنار کسی که میتونه از تنهایی درم بیاره...
تنهایی یعنی عروسکت رو در آغوش بگیری و آخرین چیزی که از لای پلک های نیم بستت دیده میشه ، خنده تمسخر آمیز نزدیکانت باشه... 

سلام خونه ی جدید .. ای " کاش " لحظه هامون خوب باشه !


گاهی اوقات فقط به این فکر میکنم که کاش میشد تمام خستگی هاتو یه جا دود کنی و یک پیک آرامش سر بکشی...
 توی یک شبی که میدونی میتونی تا صبح بخوابی...  صبحش تا شب.. و شبش تا صبح ... و وقتی بیدار شدی میبینی که باز میتونی خستگی هاتو دود کنی و آرامش بنوشی و تصمیم بگیری که شب رو تا صبح و صبح رو تا شب تو توی آغوش یارت بخوابی یا اون سر روی سینت بذاره...
کاش زندگی قشنگ تر از اینی بود که میبینی...  کاش وقتی این همه  " کاش " های قشنگ توی ذهنمه یه دست روی چراغ جادو میکشیدم و غول مهربون میگفت  " میدونم آرزو هاتو " ... ولی حیف ... حیف که غول جادو هم اگه بیرون از قصه ها بود نمیدونست یا یادش میرفت آرزو هامو...
و باز باید شب تا صبح ، صبح تا شب نیکوتین دود کنیم و الکل سربکشیم و با این ای کاش ها تخیل کنیم...
کاش میشد وقتی حرف میزنی کسی رو به روت باشه که به جای تو آه بکشه ... سرشو بندازه پایین و حتا اون درد رو بیشتر از تو حس کنه ... جدی تر از تو بگیره و از تو غمگین تر بشه... تا وقتی به قیافه ی پکرش نگاه میکنی یه لخند رو لبات بشینه ، آروم بزنی پشتش ، سرتو نزدیک شونش کنی و بگی " بیخیال ! درد های من هیچ وقت ارزش دلگیریت رو نداره " و اون باز آه بکشه و اینبار بغلش کنی و محکم ببوسیش... بعد شروع کنی به شیطنت و بازی تا از این حال درش بیاری...و نگاهت کنه و لبخند بزنه و خیلی آرووم آرووم مثل خودت دیگه هیچ چیز رو جدی نگیره ... و اون شب رو تا صبح و صبحش رو تا شب کنار تو به این ای کاش ها و نشدن ها بخنده ...
کاش میشد رویا رو یک جایی نوشت، توی یک چاهی انداخت و یک روزی دید که از آسمون پایین میان تا روبه روت بایستند و گریه کنن و تو از شادی بال در بیاری... و احساس خوشبختی کنی و احساس آرامش و احساس بی نیاز بودن به هرچی دود و نوشیدنیه و بدونی که شب هایی تا صبح و صبح هایی تا شب فقط مال تو و تنهایی هات و عاشقی هات و     " ای کاش " هاتِ ...
. . .