در من خرابه ایست که فقط جای جغد هاست / بیخوابی از هزار جهت زوزه میکشد

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

درباره ی چیزی که نمیدونم...


نمیدونم دارم زندگی می کنم یا نه.... چیزی برام اهمیت نداره جز گذشتن روز هام... جز اینکه شبم صبح بشه و با بیحالی  برم سرکلاس و با چند تا ادم سر و کله بزنم... تا آخرین لحظه تنبلی کنم و سعی کنم بپیچونم.... سعی کنم نفهمم داره دیر میگذره... با همه بد نبودنش کند میگذره... می خوام سر خودمو گرم کنم به رویا هام و دلخوشی هایی که خیلی خیلی دورن از من .... البته فکر نمیکنم حالت جدیدی باشه برام... فقط الان خیلی چیز ها خوب نشون میده... یا شایدم از یه وضعیت خیلی بد و پر دردسر و پر تشنج گذشتم که احساس آرامش میکنم... آره... فقط از بدتر رسیدم به بد.... ولی همینم میتونه خوب باشه... فرصت باشه خستگی در کنم...
همه چیز داره حوصلم رو سر میبره... همه چیز یک نواخته...  تنها چیزی که خوب و متنوع به نظر میرسه حال منه... توی روز هام یا خوابم یا توی خیابون در حال دویدن... چون زیاد تر از وقتم خوابیدم ... همه که بیدارن من می خوابم و وقت خواب بیدارم.... موقعی که عجله دارم با بیحالی قدم میزنم و دست خودم هم نیست  و وقتی که زمان زیادی دارم از روی هیجان میدوم...!!
چیزی که اذیتم میکنه تنها بودنمه.... همون تنهایی که سال هاست حس میکنم... بدون دوست ... بدون خوانواده... و بدون بودن کنار کسی که میتونه از تنهایی درم بیاره...
تنهایی یعنی عروسکت رو در آغوش بگیری و آخرین چیزی که از لای پلک های نیم بستت دیده میشه ، خنده تمسخر آمیز نزدیکانت باشه... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر